نوشته: مارینا کونتارا، ۲۰ دسامبر ۲۰۲۱
ترجمه: نسیم صداقت
«سیاست هویتی» عنوان نظریهای است که بخشی از «موج سوم» ⦏۱⦎ فمینیسم را تشکیل میدهد. اگرچه این نظرات در دوران “موج دوم” فمینسم در اواخر دهه ۱۹۷۰ متولد شدند، اما عمدتاً در دهههای ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ توسعه یافتند – در اثنای زمانی که ایدههای مارکسیستی در حالت پسرفت قابل توجهی قرار داشتند.
سیاستهای هویتی از جنبشهای فمینیستی و حقوق بشری دهه ۱۹۶۰ سرچشمه میگیرد و در دنیای غرب، عمدتاً در محیطهای دانشگاهی و در درون طبقه متوسط نشوونما یافته است. آنها عموماً در چهارچوب فرامدرنیسم ⦏۲⦎ جای میگیرند و با ایدههایی که در جریانهای سوسیاللیبرالیست ⦏۳⦎ یافت میشود، نزدیکی و همآهنگی دارند. این جریان میکوشد که با تحلیل مسئله استثمار لایههای مختلف اجتماعی پاسخی برای این معضل بیابد.
ملاحظات زیر در این جریان نقشی اساسی دارند:
الف – هر فرد خود را در چارچوب یک هویت اولیه مرتبط با ستمی که تجربه میکند تعریف مینماید.
ب – این هویت مبتنی بر ظلم و ستم در میان دیگر ویژگیهای گوناگونی که فرد را را تبین میکند، نقشی غالب برعهده دارد: زن، سیاهپوست، مهاجر، معلول و غیره.
بنابراین، فرد، خود و جهان را از درون این منشور و از خلال تجربیات کسبشده خود درک میکند و بدین طریق است که میتواند مفهوم ستمی را که تجربه میکند، بفهمد. این وضعیت، فرد را تبین کرده و آنان را به سوی یافتن دیگر کسانی با تجربیات مشابه، پیوستن به آنها و تلاش برای بهبود زندگی سوق میدهد.
آیا ما برآمد تجربیات خود هستیم؟
درک جهان از طریق تجربه شخصی در نظریه سیاستهای هویتی از اهمیت بالایی برخوردار است. بنابراین، آنانی که تجربیات مشابهی با گروه ندارند، از آن گروه اجتماعی یا فضای جمعی معین طرد یا به حاشیه رانده میشوند.
بهعنوانمثال یک زن میتواند به طور همزمان مادر، کارگر، دختر یا دوست باشد؛ اما او در درجه اول با ویژگیهای خود به عنوان یک زن بازشناسی میشود، زیرا او از این زاویه ستم را تجربه میکند. افرادی که فاقد این هویت هستند (آنانی که زن نیستند) نمیتوانند این تجربیات را درک کنند؛ بنابراین آنان اگرچه میتوانند با جنبش زنان برای بهبود شرایط زندگی ایشان همبستگی داشته باشند، اما از اعضای برابر جنبش به شمار نمیآیند.
در این مرحله، “سیاست هویتی” با پدیده “چند جانبه گی” روبرو میشود، یعنی ویژگی آنانی که به طور همزمان ستمهای متعددی را تجربه میکنند، بهعنوانمثال زن سیاهپوستی که درعینحال یک لزبین نیز هست. هویت این افراد به طور بالقوه با بیش از یک گروهو یا ستم تعیین میشود. با این تفسیر امکان همزیستی هویتهای مختلف در یک فرد، وجود دارد، اما باتوجه به نظریه هویت سیاسی هیچ یک از این هویتها قادر به درک کُنه ظلم و ستم وارد بر دیگری نیستند، بنابراین این همزیستی با توجه به شرایط شکل میگیرد و هیچگاه تعمیق نمییابد.
این دو نظریه که یکسان نیستند اما درهمتنیده و مرتبط شدهاند، با نظریه دیگری، «نظریه امتیاز» نیز تلاقی میکنند که که بر اساس آن دستهها گروهها و یا افرادی که هیچگونه ستم نژادی، جنسیتی و غیره را تجربه نکردهاند، لایه ممتازی هستند که قادر به درک ظلم و ستم نخواهند بود (چرا که آنان چنین تجربیاتی ندارند). بر اساس این پیشفرض، چنین کسانی به طور خودکار در اردوگاه مخالف قرار میگیرند – یا حداقل نمیتوانند درباره ستمی که گروههای دیگر تجربه کردهاند صحبتی کنند، آنان باید فقط شنونده باشند.
بنابراین بهطورعام ، مرد دگرجنسگرای سفیدپوست، بدون توجه به منشأ، وضعیت اقتصادی و شغلی و دیگر ویژگیهایش، در رأس هرم این لایه ممتاز قرار میگیرد. باتوجهبه این مفهوم کسی که به خاطر ترک همسر و جفت خود در معرض خطر به قتلرسیدن قرار نگرفته باشد بالمال واجد شرایط تعلق به لایه ممتاز است. (به عوض آنکه چنین امتیازی به عنوان یکی از مفاد پایهای حقوق بشر در نظر گرفته شود).
نگریستن به جهان با عینک غربی
توجه به این نکته حائز اهمیت است که این نظریهها در جهان غرب، عمدتاً در ایالات متحده و بریتانیا توسعه یافتهاند، بنابراین دیدگاههای آنان اساساً غرب محور است.
هدف اصلی حامیان این نظریات “درخواست حقوحقوق و به رسمیت شناختهشدن است”. بهعبارتدیگر، تأکید بر این واقعیت که گروههای تحت ستم (زنان، جامعه LGBTQI ، رنگینپوستان، بومیان و غیره) طی دههها به عنوان فرودستان تلقی شده و با آنها چنین رفتار شده است، در نتیجه تفاوتها، مشکلات، و حتی فرهنگ آنها عملاً برای بقیه جامعه ناشناخته باقی ماند – آنها تقریباً نامرئی بودند.
آنان پساز تجربه بیداری هویتی، علاوه بر مطالبه حقوقی که سالها از آنان سلب شده است، خواستار «دیده شدن» توسط دیگران نیز هستند. آنان خواهان به رسمیت شناختن موجودیت، شرایط و مشکلاتی که با آن دستوپنجه نرم میکنند و همچنین، خرده فرهنگهای ویژه خود (بهعنوانمثال جامعه همجنس گرایان یا آفروآمریکنها* با جنبههای اجتماعی و فرهنگی که آنها را متمایز میکند) هستند.
درعینحال، به ویژه در مواردی مانند ستم جنسیتی، استفاده از زبان و ضمایری که منعکسکننده تصویر و تجربه فرد از فردیت خود است، به عنوان یک مسئله بنیادی ظاهر میشود. (بهعنوانمثال، استفاده از آنها و ایشان به جای او (مونث یا مذکر)، استفاده از علامت @ به عنوان موخره تمام ضمایر، یا استفاده از ضمیرجنسیتی خنثی در برخی از زبانها و غیره)
اگرچه لزوم وجود زبانی فراگیر و استفاده از آن در عرصه عمل غیرقابل انکار است، اما نمیتوان آن را به عنوان راه حلی برای رفع مشکل ستم و تبعیض تلقی کرد. نمیتوان با متحدین جنبش زنان تنها به علت عدم آشنایی آنان با زبان این جنبش، رفتاری خصمانه و یا تحقیرآمیز داشت. چنین برخوردی مسلما مشکلآفرین خواهد بود. این نگرش گاه منجر به آن میشود که جنبش در استفاده از واژههای ویژه و جدید برای بازتعریف مجدد تجربیات، رویدادها و موقعیتها، از منظر استثمار (از دیدگاه ستمدیدگان) ناتوان شده، و عمدتاً از طریق ایدئولوژیهای هویتی بدان بپردازد.
به همان نسبت که استفاده از زبان فراگیر مهم است، این نیز اهمیت دارد که استفاده از زبان در نهایت موجب دوری و بیگانگی افرادی که میتوانند به جنبش بپیوندند، نشود. علاوهبرآن اگر زبانی که در جلسات عمومی، متونی با جذابیت تودهای و غیره آنقدر تخصصی باشد که باعث سردرگمی بخشی از مخاطبان شود، در واقع در هدف اصلی خود که ابزاری برای تغییر است شکست میخورد.
از سوی دیگر، دریافت آنان از ستم طبقاتی به عنوان شکل دیگری از انواع ستمها مانند ستم جنسیت/منشأ/مذهب/و غیره ، به جای درک اینمطلب که این ستم آن استثمار اصلی است که همه از آن رنج میبرند، خود مشکلآفرین میشود. بهعنوانمثال عبارت «امتیاز طبقاتی» اغلب در معنایی متفاوت از آنچه مرتبط به طبقه سرمایهدار است، استفاده میشود.
شرایط مادی: یک پارامتر بسیار مهم
با توجه به موارد فوق، اگرچه سیاست هویتی جامعه را از خلال منشور ظلم و تضییع حقوق تحلیل میکند، اما قادر به بازیابی منشا آن در درون نظام استثماری که خود خالق این تبعیضات است، نمیباشد.
در واقعیت، اشکال مختلف ستم به طور همزمان در جامعه وجود دارند تا نظام بتواند استثمار را شدت بخشیده و سودآوری سرمایه را به حداکثر برساند. ریشه این ستمها در نگرش «تفرقه بینداز و حکومت کن» خوابیده که توسط طبقه حاکم ترویج میشود، و در این واقعیت که ستمکشان در موقعیت ضعیفتری برای احقاق حقوق خود قرار دارند. اما سیاست هویتی ستم را با استثمار – که اساس نظام سرمایه داری است – پیوند نمیدهد.
بنابراین، آنها در یافتن راهحلهایی مرتبط با دنیای مادی و واقعیت اقتصادی شکست میخورند: آنها در طلب احقاق حقوق و “مرعی شدن” هستند، اما این درخواستها از زمینههای مادی و شرایط عینی ، و بدین معنی از بعد اقتصادی آنان جدا میافتد.
بهعنوانمثال، در موارد زنکُشی، در اینجا علل منحصراً در عاملین قتلها جستجو میشود: قاتل به عنوان تنها مقصر تعریف میشود زیرا آنها زن ستیز (یا نژادپرست در موارد جنایت نژادپرستانه) هستند، بدون اینکه زمینههای اجتماعی که مجرم در آن شکل گرفته و عمل کرده، مورد بررسی قرار گیرد.
بااینحال، گفتن این که مردم به دلیل نفرت، کینهتوزی، ویژگیهای نادرست شخصیتی و یا برداشتهای شخصی مرتکب جنایت یا سوء استفاده میشوند، یک تکرار مکررات آشکار است. سؤال این است که چه چیزی آنها را به سوی نفرت سوق میدهد، چه چیزی این ویژگیها را شکل داده است. اگر این پرسشها مطرح نشود، پاسخی برای حل مسئله نیز وجود نخواهد داشت.
افراد میتوانند به دلیل سرخوردگی ناشی از کمبودهای عناصر مادی که زندگی را قابل تحمل میکند، به سوی جنایت سوق داده شوند. این افراد همچنین در یک بستر اجتماعی و اقتصادی متولد شده و شکل میگیرند که آنها را تعریف و تبیین میکند. بنابراین، هنگامیکه نحوه عمل آنان را تحلیل میکنیم، ندیدن زمینه و جدا کردن فرد و عمل از آن بافت، اشتباه است.
همه این بحثها به هیچ صورت به معنای توجیه افرادی که دست به چنین اعمالی میزنند، نیست، و همچنین مفهوم آن را ندارد که ما برای این گونه افراد اشد مجازات را درخواست نمیکنیم. اما قصد ما این است که بگوییم در مورد یک پدیده اجتماعی، جستوجوی علل اجتماعی منتهی به آن ضروری است، زیرا تنها در این صورت است که میتوان آن پدیده را از میان برداشت.
بهعنوانمثال برای امحا زنکُشی و خشونت جنسیتی، نمیتوان تنها به عشق ورزی، احترام و به رسمیت شناختن ظلم و ستم وارد بر دیگری – که آشکارا عناصر ضروری برای یک رابطه انسانی سالم هستند – بسنده کرد. همچنین آن گونه که برخی از جنبشهای فمینیستی از آن دفاع میکنند، «آموزش مردها در عدم ارتکاب قتل» نیز کافی نیست. ما باید دست به ایجاد بستری اجتماعی و اقتصادی بزنیم که در آن زنان به عنوان اشیا یا دارایی تلقی نشوند و مردان استفاده از نیروی بدنی را برای تحمیل خود را منطقی ندانند. این تنها یک مقوله آموزشی نیست. درعینحال، شرایط مادی مناسب کاملاً ضروریست. انتظار آنکه مردم در شرایط فقر مطلق و استیصال به حقوق دیگران احترام بگذارند و در روابط خود به شیوهای «متمدنانه» (به معنای کلمه در کشورهای پیشرفته صنعتی امروزی) رفتار کنند، به سادگی انتظاری غیرواقعیست. تصادفی نیست که اتفاقات جنسیتی و خشونتخانگی به طور چشمگیر در کشورهایی که با بحران اقتصادی مواجه هستند افزایش یافته است.
همان گونه که قبلا ذکر شد، اذعان به علل مادی که ممکن است برخی افراد را به سمت جرم و جنایت سوق دهد، مجرم را تبرئه نمیکند، بلکه برعکس، این تحلیل برای شناسایی ریشههای واقعی معضل و یافتن راههایی برای پیشگیری از جرایم بعدی ضروریست.
درعینحال، مهم است که این واقعیت را به رسمیت بشناسیم که ستم جنسی یا نژادی نیز توسط افراد طبقه کارگر نیز اعمال میشود، که پیچیدگی جامعه طبقاتی و آگاهی طبقاتی را نشان میدهد. طبقه کارگر در جامعهای پر از کلیشهها و تبعیضها شکل میگیرد و این مفاهیم ناگزیر در درون آنان نیز ساختاری میشود. این بدان معناست که اگرچه کارگران به عنوان یک طبقه تحت ستم قرار میگیرند، اما افراد منفرد آن ممکن است در روابط داخلی خود به عنوان سرکوبگر عمل کنند.
با برجسته کردن بعد طبقاتی در ریشه مشکل و پرتوانداختن بر این تضادها، میتوانیم کلیشهها را تخریب کرده، اتحاد طبقه کارگر را تقویت کنیم و به مبارزه برای سرنگونی نظام سرمایهداری کمک کنیم. چنین امری تنها از طریق مبارزه طبقه کارگر و اقشار مردمی، علیرغم تضادهای درونی آنها، محقق میشود.
پیشنهاد راهکارهایی که اساس مادی جامعه را نادیده میگیرد
با توجه به همه موارد فوق، یک خواسته کلاسیک طرفداران نظرات «هویتی»، «سهمیه متنوع» است – یعنی تعیین درصد مشخصی از مردان و زنان، یا سفیدپوستان، رنگین پوستان و غیره برای انتخاب/انتصاب به یک ارگان نمایندگی، یا شاغل در یک شرکت و غیره.
با این حال، هنگام استفاده از روش سهمیهبندی، شما اساساً تعداد مکانهای داده شده برای اشتراک گذاری را میپذیرید – بهعنوانمثال. تعداد مشاغل – شما صرفاً خواهان آن هستید که برخی از این مشاغل نه به گروههای “ممتاز” بلکه به گروههای ستمدیده واگذار شود. به این ترتیب، هنوز هم افرادی هستند که حذف میشوند – مثلاً به استثنای زنان و رنگینپوستان، هنوز برای دیگران. شغل کافی وجود نخواهد داشت، و شرایط کاری ناپایدار و دستمزدهای پایین همچنان به حیات خود ادامه میدهند، و تغییری در مسئله بیکاری و استثمار پدید نیامده است. بنابراین، سال واقعی باید این باشد که چگونه میتوان بیکاری را از میان برد و چگونه میشود مشاغل مناسب برای همه ایجاد کرد.
مطالباتی مانند آن که در نظریههای سیاست هویتی مطرح میکند، نتیجه منطقی نظریست که فرد را به جای طبقه در مرکز قرار میدهد – این یک بن بست است. این نظریهایست که جامعه را به شکل مجموعهای از افراد میبیند که در میان آنها برخی توسط دیگران مورد ستم قرار میگیرند و انگیزه ستم نیز رنگ پوست یا جنسیت است.
این نظرات منجر به پیشنهاداتی میشوند که هدف آن “بهبود” سیستم موجود به عوض سرنگونی آن سیستم، است – و به همین دلیل است که آنها توسط بخشهایی از سیستم بلعیده میشوند.
در متن چنین نظراتیست که هیلاری کلینتون خواستار رای زنان میشود زیرا او یک زن است. معاون رئیس جمهور کنونی ایالات متحده، کامالا هریس، مورد تحسین قرار میگیرد، زیرا او زنی مهاجر است. و برخی از انتخاب اوباما با توجه به رنگ پوستش شادمان بودند. این افراد در درک این مطلب که در نهایت،این شخصیتهای سیاسی، هنگام رسیدن به مناصب قدرت، ناتوان از بهبود شرایط زندگی گروههای ستمدیدهای که خود از آنها برآمدهاند، هستند، شکست میخورند؛ آنان در مقابل به خدمت منافع سرمایه دارانی درمیآیند که آنها را در آن موقعیتهای قدرت قرار دادند. این واقعیت که در دوره ریاست جمهوری اوباما، قتل آمریکاییهای آفریقایی تبار توسط افسران پلیس افزایش یافت و اولین جنبش مهم زندگی سیاهپوستان شروع شد، خود گویای این ادعاست.
تقاضا برای دیده شدن
این حقیقتیست که گروههای تحت ستم قرنها به حاشیههای جامعه رانده شدهاند و هیچگاه ظلمی که تجربه کردهاند، علناً مورد بحث قرار نگرفته است، و حتی پارهای اوقات قربانیان نیز از از این بحث خودداری میکنند. شکی نیست که در سالهای اخیر و تحت فشار جنبشهایی که توسعه یافتهاند، گروههای تحت ستم مانند LGBTQI ، رنگینپوستان یا مهاجران بیشتر پا به میدان گذاشتهاند و بیعدالتی که آنان را آزار میدهد بیشتر درک شده است.
مسلما قابل رویت بودن لازم است، بقیه اقشار جامعه باید گروههای تحت ستم را مشاهده کنند، آنها را بشناسند و درک کنند. اما آیا این کافی است؟
آنان بیش از گذشته در معرض دید قرار گرفتهاند، اما این امر نشانگر تغییر عمیق ساختاری در جامعه نیست، بلکه نتیجه پذیرش اجباری سیاستهای هویتی توسط سیستم بوده که این خود مسلما ناشی از فشارهای جنبش میباشد. سیستم با اتخاذ این روش در تلاش است طبقه حاکم را از گزند خطرات جدی حفظ نماید. اینک هویت سرکوب شدگان. به رسمیت شناخته میشوند، اما تنها آزادی که میتواند زندگی آنها را تغییر دهد، یعنی زندگی اقتصادی، به آنها داده نشده است.
گروههای تحت ستم کلیشهها را درهم شکستهاند، دیده شدهاند و حقوقی کسب کردهاند اما بهرهکشی و ستم اقتصادی همچنان ادامه دارد. بنابراین، مرعیشدن مزد بهتر به ارمغان نیاورد و بهبودی در شرایط واقعی زندگی دیگر ستمدیدگان حاصل نکرد؛ و البته تغییری در ساختار سیستم ایجاد نکرد. درعین حال، حقوق اعطا شده یا به دست آمده است، دقیقاً به دلیل محدودیت ذاتی خود، دائماً در معرض حمله بخشهای راست نظام که در کمین و اعتصاب هستند، آسیبپذیر است.
به عبارت دیگر، تأثیر سیاستهای هویتی چیزی به جز جایگزین شدن به جای تحلیل طبقاتی، نمایان ساختن هویتهای تحت ستم و به رسمیت شناختن آنان نیست. این سیاست فاقد هرگونه برنامه اقتصادی برای مبارزه با نابرابری ناشی از روابط استثماری است. در هر صورت، در هسته این سیاست، فردگرایی و این ایده نهفته است که جامعه با کمک عقاید تغییر میکند، نه با سرنگونی آنانی که قدرت را در دست داشته و مناسبات سیاسی و اقتصادی را مدیریت میکنند (آنگونه که مارکسیسم توضیح میدهد).
اما با این وجود، باید بپذیریم که تقاضا برای مرعیشدن به توسعه جنبشهای بزرگی مانند “زندگی سیاهپوستان مهم است“** یا جنبشهای زنان و ترانسجندرها در آمریکای لاتین کمک کرده است. جنبش BLM در واکنش به کشتار آمریکاییهای آفریقاییتبار و رنگینپوستان توسط پلیس آمریکا قدرت فراوانی گرفت و این اتفاق در محافل سیاهپوست یا لاتینتبار با تقاضا برای دیده شدن همراه شد، به معنایی مانند: «به ما نگاه کنید، ما نیز شهروندان ایالات متحده هستیم، نه فقط سفیدپوستان». به این ترتیب آنها مدعی فضای خود شدند و خواستند که صدایشان شنیده شود.
اگر جنبشها در این حد محدود گرفتار شوند، هرگز به دنبال براندازی نظام نخواهند بود و در نتیجه هرگز نمیتوانند موفق به نابودی مقوله ستم گردند.
بهعبارتدیگر، به راستی این جنبشها در رادیکالیزه شدن سریع لایههای اجتماعی بهویژه جوانان کمک کردهاند، اما هنگام پرداختن به نتایج، محدودیت ویژهای دارند.
جامعه طبقاتی ریشه همه ستمهاست
سیاست هویتی ماهیت طبقاتی جامعه را کمبها جلوه میدهد و در مقابل جنسیت یا منشأ یا رنگپوست یا مذهب را زمینههای غالب سرکوب میداند. چگونه همه این مباحث میتوانند به طور همزمان صحت داشته باشد؟ زیرا ممکن است به هر فرد بسته به تجربه شخصی وی ستم متفاوتی اعمال شود.
و به این مفهوم، آنان ستم طبقاتی را نیز به عنوان یکی دیگر از جنبههای تبعیض درک کرده و آن را در چارچوب محدود تفاوت دستمزد تعریف میکنند. بدین معنا، برخی در معرض ستم جنسیتی، برخی ستم نژادی و عدهای نیز گرفتار ستم دستمزدی/طبقاتی هستند.
در این جمعی نیز هستند که اگرچه از ستم طبقاتی رنج نمیبرند – سرمایه داران – ، اما ممکن است از ستم جنسیتی در عذاب باشند.
برخورد با مقوله ستم طبقاتی به عنوان یکی از اشکال ظلم و ستم مانند سایر مقولات، منشأ یک اشتباه اساسی در تحلیل است که منجر به اشتباهات اساسی سیاسی میشود: بنابراین با هزاران کارگر زن بنگلادشی که برای یک دلار دستمزد جان خود را از دست میدهند، به همان شیوهای رفتار میشود که با بریتنی اسپیرز که باید پذیرفت که او نیزمتحمل بیعدالتی شده است.
یک مرد سفیدپوست قربانی حادثه کاری کمتر مظلوم (به دلیل مرد بودن) نسبت به یک زن قربانی شرمسار برای از بدنش دیده میشود. یا حتی، مبارزه برای تأمین حق سقطجنین البته بسیار مهم است، اما اگر به مطالباتی که به طور کلی شرایط اجتماعی/کاری زنان را تغییر میدهد یا وضعیت سیستم مراقبت بهداشتی مرتبط نباشد، در نیمه راه متوقف میشود.
عنصر مشکل ساز دیگر این است که نقطه شروع سیاست هویتی فردی است که باعث تفرقه و عدم وحدت آن میشود.
این چیزی است که ما در سیاست هویتی میبینیم، چه به شکل کنار گذاشتن افراد از گردهمآیی، مثلاً به دلیل مرد یا سفید بودن آنها، یا امتناع از حمایت جمعی اقدامات گروههایی که «بیربط» تلقی میشوند، یا حتی براساس منطق “ما صحبت میکنیم، تو گوش کن“.
هرچند این نکته حساس و درستیست که گروههایی که قرنها تحت ظلم و ستم بودهاند، بهعنوانمثال. زنان یا رنگینپوستان، باید شنیده شوند. این درست است که مردان سفیدپوست فضای زیادی (برای مثال زمان سخنرانی در جلسات حرفهای یا سیاسی) را به راحتی اشغال میکنند و باید برای دیگران «جا باز کنند». اما این بدان معنا نیست که آنها نیاز به “سکوت و گوش دادن” دارند. گروههای تحت ستم نیز از شنیدن دیدگاههای مردان سفیدپوست بهره میبرند – مسلماً لازم است مردان سفیدپوست بیاموزند که فضای کمتری را اشغال کنند. اما فراموش نکنیم که این مردان نیز قربانی کلیشههایی هستند که توسط نظام مردسالاری ایجاد شده است.
اما بیش از همه، وحدت در عمل ضروریست و نقطه مشترکی که همه ما را متحد میکند، استثماریست که همه ما در محل کار و به تبع آن در جامعه تجربه میکنیم.
ستم و نقض حقوق: ابزار روابط استثماری
تحلیل مارکسیستی مشکل ستم بر حقوق دموکراتیک و فردی را که در سرمایه داری وجود دارد به رسمیت میشناسد و آن را نه به عنوان یک مشکل مستقل، بلکه به عنوان وضعیتی که از نظر ساختاری با سیستم استثماری مبتنی بر روابط تولید سرمایه داری پیوند خورده است، توضیح میدهد.
مردم ستم های گوناگونی را تجربه میکنند و طبقه حاکم طبقه آگاهانه کارگر را از یکدیگر منفک میکند تا به سرمایه داران اجازه دهد از آنها بهره برداری اقتصادی کنند و به قیمت کار آنها سود به دست آورند. در نتیجه مارکسیسم با ستم همراه با استثمار مبارزه میکند، در واقع ستم را از منشور استثمار میبیند. مشکل را در مناسبات تولید بازیابی میکند و در مییابد که ستمهای متعدد دیگری نیز بر روابط تولیدی تحمیل میشود.
اما ما فراتر از تحلیل، ضرورت وحدت در سطح عمل را درک میکنیم. کارگران صرف نظر از جنسیت، رنگ پوست، نژاد، مذهب و نوع بدن، همگی قربانی استثمار سرمایه داری هستند. حقوق همه پایمال میشود برخی از گروههای اجتماعی در معرض اشکال دیگر ستم مانند تبعیض جنسی یا نژادپرستی نیز قرار میگیرند و البته این موارد باید برجسته شوند. باید به این گروهها فضایی داد که شنیده شوند و ستم وارده بر آنها عرصه مبارزه مشخصی باشد. اما باید عرصههایی را برجسته کرد که در آن همه گروههای ستمدیده طبقه کارگر در آن مشترک هستند و میتوانند مبارزات خود را در مبارزه برای احقاق مطالبات و ایجاد یک جامعه عادلانه متحد کنند.
مبارزه علیه ستم با مبارزه علیه استثمار درهمآمیخته است، بنابراین مبارزه برای حقوق دموکراتیک با مبارزه برای بهبود شرایط زندگی در سطح کلی – چه در سطح ملی و چه در سطح بینالمللی – پیوند خورده است.
همانگونه که لنین به درستی نوشت،
انواع ستمها حتی پس از سرنگونی سرمایهداری بلافاصله از بین نمیروند، زیرا عناصر مفاهیم اجتماعی که در ذهن و روان مردم ریشه دارد، مهم و عمیق است.
در خاتمه، مبارزه بزرگی در پیش داریم، بنابراین مهم است که به بهترین شکل ممکن به آن بپردازیم.
یادداشتها:
⦏۱⦎ موج اول: موج اول فمینیسم به مبارزات زنان در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم اشاره دارد که عمدتاً بر پایه قانونگذاری حقوق زنان با مطالبه مرکزی حق رأی برای زنان متمرکز بود. حامیان این جنبش را (suffragettes (از کلمه فرانسوی suffrage به معنای حق رأی مینامیدند.
موج دوم: اصطلاح موج دوم توسط مارشا لیر با اشاره به جنبش فمینیستی که در آمریکای شمالی و اروپا در اواخر دهه ۱۹۶۰ ظهور کرد، ابداع شد. هسته اصلی جنبش به دلیل علاقه به مسائل تولید مانند، مخالفت با جامعه مردسالار، و ناامیدی زنان دگرجنسگرای سفیدپوست طبقه متوسط بدونشغل که در زندگی خانوادگی «به دام افتاده» بودند، رشد کرد. هدف موج دوم فمینیسم دفاع از زنان در برابر خشونت خانگی و جنسی بود و تأثیر زیادی بر هویت جنسیتی داشت. ویژگیهای فمینیسم موج دوم این است که با پیوند دادن مسائل بازتولید به مسائل تولیدی و شخصی به امر سیاسی، ایدههای سیاسی سنتی را به چالش میکشد و بنابراین در تغییر اندیشه سیاسی آن زمان نقش ایفا میکند.
موج سوم: فمینیسم موج سوم در دهه ۱۹۹۰ ظهور کرد و تصورات موج دوم از جنسیت زنان را به چالش کشید، زیرا به گفته منتقدان، فمینیسم موج دوم عمدتاً بر زنان سفیدپوست طبقه متوسط یا بالا تأکید داشت. یکی از دغدغههای اصلی فمینیستهای موج سوم احترام به بدن زنان است.
⦏۲⦎ پست مدرنیسم یک ایدئولوژی یا فلسفه منسجم نیست – در کل نیاز به انسجام را انکار میکند. بلکه مجموعهای از مفاهیم است که رنگ و جلای نسبیت به همه چیز میدهد و متمایل به حل جریانهای ایدئولوژیک زمان ما در درون خود است. تری ایگلتون مارکسیست بریتانیایی تعریف زیر را ارائه میکند: «پسامدرنیسم سبکی از تفکر است که به مفاهیم کلاسیک حقیقت، عقل، هویت و عینیت، به ایده پیشرفت یا رهایی جهانی، چارچوبهای واحد، روایتهای بزرگ یا غایی مشکوک است. آنان در مقابله با این هنجارهای روشنگرایانه، جهان را مشروط، بیاساس، متنوع، ناپایدار، نامعین ارزیابی میکنند، مجموعهای از فرهنگها یا تفاسیر ناهمگون که آبشخور درجهای از شک و تردید نسبت به عینیت حقیقت، تاریخ و هنجارها، ماهیت طبیعت و انسجام هویتهاست.»
ناگفته نماند که این طرز تفکر تأثیر مستقیمی بر مبارزه طبقاتی در سرمایه داری معاصر دارد. هسته اصلی آن بی ارزش شدن نگاه همهجانبه به تاریخ و جامعه و به تبع آن نفی هرگونه پروژه بزرگ و بلندمدت برای رهایی انسان است. فوکو آن را چنین فرمول بندی میکند: «در واقع ما به تجربه میدانیم که ادعای فرار از سیستم واقعیت معاصر به منظور تولید برنامههای کلی جامعه دیگر، طرز تفکر دیگری، فرهنگ دیگر، بینشی دیگر از جهان، تنها به بازگشت خطرناکترین سنتها منجر شده است. من دگرگونیهای بسیار خاصی را ترجیح میدهم که در بیست سال گذشته در تعداد معینی از زمینهها امکانپذیر بوده است که به شیوههای بودن و تفکر ما، روابط با اقتدار، روابط بین جنسها، نحوه درک ما از جنون یا بیماری مربوط میشود. ; من حتی این دگرگونیهای جزئی را که در همبستگی تحلیل تاریخی و نگرش عملی انجام شده است، به برنامههایی برای انسان جدیدی ترجیح میدهم که بدترین نظامهای سیاسی در طول قرن بیستم تکرار کردهاند.»
⦏۳⦎ لیبرالیسم سوسیال یا لیبرالیسم چپ اعتقاد سیاسی است که لیبرالیسم اقتصادی باید شامل عدالت اجتماعی و فضای سیاسی مربوطه باشد. لیبرالیسم اجتماعی به دنبال ایجاد تعادل بین آزادی فردی و عدالت اجتماعی از طریق مداخله ملایم دولت در جامعه و اقتصاد است. عدالت اجتماعی در لیبرالیسم اجتماعی به دنبال آن است که هم اصول برابری اجتماعی و همبستگی و هم حقوق فردی را در بر گیرد.
* نامی که سیاهپوستان آمریکایی بدان شناخته میشوند
** Black Lives Matter (BLM)